چند وقت پیش یه
سر رفتم مدرسه راهنمایی که توش درس خونده بودم
از در و دیوارش خاطره می بارید
یادش بخیر چه
روزهایی داشتیم
همینطور که
داشتم تو حیاط چرخ میزدم در نیمه باز انباری توجهمو جلب
کرد و به سمتش رفتم و هولش
دادم
باز نشد انگار
یه چیزی پشتش بود
یکم بیشتر تلاش
کردم تا قدرتمو به همه......
دروغ چرا؟
غیر خودم که
کسی اونجا نبود حدااقل قدرتمو به خودم ثابت کنم
اینبار در و
محکم هل دادم و در به شدت باز شد و من به داخل پرتاب شدم
بعد مثل این
فیلم ترسناک ها در با صدای جیرجیر پشت سرم بسته شد
از قدرت خودم حسابی حال کردم
اما وقتی در باز شد فهمیدم پشت در فقط چند تا جعبه خالی بوده
بگذریم...
رفتم جلو و چند
تا تخته سیاه کهنه دیدم و با ذوق دستی روی یکی از
اونها کشید و گفتم
یادش بخیر چقدر
این معلم های بیچاره روی اینا مطلب مینوشتن و
ما یاد نمی گرفتیم
از دوران
ابتدایی که معلم می نوشت بابا آب داد و ما هم با ذوق تکرار می کردیم
بی اینکه
بدونیم
خدا آب داد و
بابا فقط یه وسیله بود
بگذریم زیادی
تراژدی شد
هنوز حرفام
تموم نشده بود که......